صدای مامان تو گوشم می­ پیچد: «بلندشو دیگه دختر، آخه تا کی قراه بخوابی؟ یک نگاه به آسمون بنداز، هوا داره تاریک می­شه، بلند شو دیگه...»

ملافه را روی سرم می­ کشم قلتی می ­زنم و چشم ­هایم را روی هم فشار می ­دهم.

صدای خنده پینوکیو گوش هایم را پر می­ کند. لبخندی روی لب هایم می ­نشیند. دوباره صدای مامان بلند می ­شود: «مگه نگفتم بلند شو... حالا کمک کردن به من و مرتب کردن اتاق خودت به کنار، تو یعنی درس ومشق هم نداری؟ خسته شدم دیگه چقدرصدات کنم؟»

زیر لب غر می­ زنم و رو به زمین می ­قلتم. دوباره چشم­ هایم گرم می ­شود.

پینوکیو جلو می ­آید:«سلام.»

- «سلام توکجا بودی؟ از پدر ژپتو اجازه گرفتی؟»

نوک دماغ درازش را به طرف در می­ گیرد. لبخند گشادی می ­زند و می­ گوید: «هنوز که بهش نگفتم، ولی گربه نره و روباه مکار می­دونن من این جا هستم.»

ملافه را کنار می ­زنم و به طرف حمام می­ روم. هنوزجلوی آیینه قرار نگرفتم که سرندی پیتی با گوشه دمش آبهای تو وان را می­ پاچد روی صورتم. از سر ذوق فریاد کوتاهی می­ کشم.: « وای سرندی پیتی تو هم این جا هستی؟ خانم لورا چطوره؟»

سرندی پیتی لپ­ هایش از خجالت سرخ می ­شود. سرش را زیر آب فرو می­ کند.

دلم برایش می ­سوزد. طفلک چقدر خجالتی است. صورتم را با حوله خشک می­ کنم .در حمام را محکم می­ بندم تا سرندی پیتی از خانه­ مان فرار نکند.

روی کاناپه لم می ­دهم. کنترل تلویزیون را تو دستم می­ گیرم، که یک مرتبه متوجه شخصی می شوم. سرم را با یک حرکت تند به عقب برمی­ گردانم.

- « وای خدا من باور نمی ­کنم...شما...شما این­جا چکار می­ کنید؟ چقدر خوش­حالم از این که از نزدیک می ­بینمتون.»

اوشین با قدم ­های کوتاه نزیک­تر می­ آید. کفش ­های چوبی ­اش تق تق صدا می­ کند و می­ گوید: « خیلی وقته قصد کردم بیام دیدنت اما ریوزو آنقدرکار سر خودش ریخته که حوصله منو نداره. آخر هم مجبور شدم با خانم کایو بیام.»

با هیجان سرم را به اطراف می چرخانم : «پس خانم کایو کو؟»

- « الان دیگه پیداش می­شه رفته بازار خرید کنه.»

بدون رو در وایستی می ­رود سر یخچال و جا میوه ­های یخچال را باز وبسته می­ کند: «این جا که چیزی برا ی خوردن پیدا نمی­شه؟ برهوته!...مگه یارانه نمی گیرید؟»

قدم­ هایم را یکی درمیان برمی ­دارم و خودم را به آشپزخانه می­ رسانم. در قابلمه را برمی ­دارم : «سیب زمینی پخته داریم. دوست دارید؟»

اوشین دهانش را کج وکوله می­ک ند و سر میزمی ­نشیند. انگار چاره­ ای جز خوردن ندارد. می خواهم سیب زمینی­ ها را در دیس بچینم، که بلفی و لی لی پیت دیس را از من می­ گیرند: « شما زحمت نکشید ماخودمان ترتیب همه چیز را می ­دهیم.»

پرده آشپزخانه را کنار می ­زنم . به حیاط خیره می­ مانم. کلاه قرمزی و سروه  ناز با ماشین آخرین سیستم­شان درحیاط ایستاده­ اند و برای زی زی گولو دست تکان می­ دهند.

دوباره به طرف میز می­روم و کنا رخانم اوشین می­ نشینم، که یک مرتبه با ضربه مهلکی از جا می ­پرم...«مگه با تونیستم...بلند شو... دختر به این تنبلی نوبره به خدا. شب شد دختر، اگر فردا بیای خونه و بگی خانمم گفته مامانت را بیار مدرسه اون وقته که همه چیز رو به بابات می گم...»

بالشتم را روی سرم فشارمی ­دهم: « آخ مامان، توروخدا صبر کن یک دقیقه ...فقط یک دقیقه..»

در اتاق باز می­ شود. مادر بزرگه و مخمل می ­پرند وسط اتاق...

فکم باز می­ ماند:« عجب استخوان­ هایی داره مادربزرگه. با این سن و سال ببین چطوری می­پره...»

مادر بزرگه لبخند می ­زند و می­ گوید:« ننه سلام... مهمون نمی­ خوای؟ هاپو کومار هم پشت دره ننه تعارفش کن بیاد تو زشته بیرون بمونه.»

مامان دستم را می­گیرد و بی رحمانه می­ کشد بالا. طوری­که سرتا پا می ­ایستم. چشم­ هایم را به زور باز می­ کنم.

چشم­ های مامان ریز می­ شود.اخم ­هایش به هم می­ گورد. موهایش از عصبانیت خط خطی می­ شود.

نگاه غضب­ناکی به من می­ اندازد ومی­ گوید:« اگه بخوام بلندت کنم. بلدم. فقط بهت رحم می­ کنم...زود باش برو دست و صورتت رو بشور.»

چشم ­هایم را به هم می­ مالم و با صدای خوابالود و دورگه­ ای می­ خوانم:

دل وقتی مهربونه
شادی می ­یاد می­ مونه
خوشبختی از رو دیوار
پر می­ کشه تو خونه
خونه مادربزرگه...

نویسنده: فاطمه سادات میرامامی